.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۱→
خیلی بیشتر از آغوشش!بوسه اش آرامشی وبهم تزریق کردکه می دونستم موندنی نیست وخیلی زودازبین میره...کاش این آرامش همیشگی بود!
خیره شدم توچشماش...تا عکس این دوتاتیله مشکی خوش رنگ وبرای همیشه توذهنم ثبت کنم!...بدجور تونگاهش غرق شده بودم...
لبخند شیطونی زد وگفت:اونجوری نگام می کنی پشیمون میشم از رفتنا!
به زور لبخندی روی لبم نشوندم ونگاهم وازش گرفتم.
کاش پشیمون بشی...اگه نگاه کردنم پشیمونت می کنه حاضرم تاآخر دنیام که شده بهت خیره بشم...حاضرم وابسته چشمات بشم.بیشتراز اینی که هستم معتادشون میشم اما...توپشیمون شو!...پشیمون شو ارسلان...نرو!
بغض تویی گلوم نفس کشیدن وبرام سخت کرده بود...دلم می خواست بزنم زیر گریه اما غرورم نمیذاشت...
لبخند مصنوعی زدم و زیرلب گفتم:خداحافظ!
چشمکی بهم زد ودستی تکون داد.
روش وازم برگردوند وبه سمت ماشینش رفت...درش وباز کرد وسوار شد!
تودلم خداخدامی کردم که این بارم پشیمون بشه...که این بارم از رفتن پشیمون بشه وراه رفته رو برگرده...دلم می خواست جلوش وبگیرم ونذارم بره...دلم می خواست بزنم زیر گریه وبگم نرو.اما این غرور لعنتی نمی ذاشت...لعنت به این غرور!
صدای استارت ماشین ارسلان تمام امیدهام وناامید کرد...بغض توی گلوم لجبازتر از قبل من وبه بازی گرفته بود.
ارسلان حرکت کرد وبوقی برام زد...دستی براش تکون دادم وکاسه آب وازروی سکو برداشتم...آب وپشت سر ماشینش ریختم...اشک توچشمام جمع شده بود.
زیرلب زمزمه کردم:
- آب همیشه هم مایه حیات نیست...پشت سر توکه ریخته شود مایه مرگ است!...
خیره شدم به تصویرتارماشین از پشت پرده اشکام...رفتنش وبانگاهم دنبال می کردم...اونقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک وبعد محو شد.
روم وبرگردوندم وبه سمت در ساختمون رفتم...انگار پاهام توان حرکت کردن نداشتن!...به هرسختی بود وارد ساختمون شدم ودرو بستم...دیگه طاقت نیاوردم!...دیگه نمی تونستم بیشتراز اون راه برم.به در بسته ساختمون تیکه دادم وبغضم شکست...
قطره های اشک از چشمام جاری شدن روی گونه هام سر خوردن...نمی تونستم اشکام وکنار بزنم...دیگه توانش ونداشتم!...پشت دربسته ساختمون سر خوردم وپایین اومدم...اشک صورتم وخیس کرده بود...به سختی نفس می کشیدم...کاسه آب و روی زمین گذاشتم وصورتم وبادستام پوشوندم...به هق هق افتاده بودم.
زیرلب نالیدم:
- ارسلان...دلم برات تنگ میشه... کاش نمی رفتی...کاش کنارم می موندی!...کاش می دونستی اگه نباشی دیوونه میشم...
باید قبل از رفتنش این حرفا روبهش می زدم...باید این غرورمسخره رو کنار میذاشتم وبهش می گفتم که دلم براش تنگ میشه...که طاقت دوریش وندارم...که نمی تونم نبودنش وتحمل کنم!....اگه اینا روبهش می گفتم،شاید نمی رفت...شاید از رفتن پشیمون می شد!...شاید اگه غرورم وکنار میذاشتم ارسلان الان اینجا بود...لعنت به تو!...لعنت به تو دیانا...
خیره شدم توچشماش...تا عکس این دوتاتیله مشکی خوش رنگ وبرای همیشه توذهنم ثبت کنم!...بدجور تونگاهش غرق شده بودم...
لبخند شیطونی زد وگفت:اونجوری نگام می کنی پشیمون میشم از رفتنا!
به زور لبخندی روی لبم نشوندم ونگاهم وازش گرفتم.
کاش پشیمون بشی...اگه نگاه کردنم پشیمونت می کنه حاضرم تاآخر دنیام که شده بهت خیره بشم...حاضرم وابسته چشمات بشم.بیشتراز اینی که هستم معتادشون میشم اما...توپشیمون شو!...پشیمون شو ارسلان...نرو!
بغض تویی گلوم نفس کشیدن وبرام سخت کرده بود...دلم می خواست بزنم زیر گریه اما غرورم نمیذاشت...
لبخند مصنوعی زدم و زیرلب گفتم:خداحافظ!
چشمکی بهم زد ودستی تکون داد.
روش وازم برگردوند وبه سمت ماشینش رفت...درش وباز کرد وسوار شد!
تودلم خداخدامی کردم که این بارم پشیمون بشه...که این بارم از رفتن پشیمون بشه وراه رفته رو برگرده...دلم می خواست جلوش وبگیرم ونذارم بره...دلم می خواست بزنم زیر گریه وبگم نرو.اما این غرور لعنتی نمی ذاشت...لعنت به این غرور!
صدای استارت ماشین ارسلان تمام امیدهام وناامید کرد...بغض توی گلوم لجبازتر از قبل من وبه بازی گرفته بود.
ارسلان حرکت کرد وبوقی برام زد...دستی براش تکون دادم وکاسه آب وازروی سکو برداشتم...آب وپشت سر ماشینش ریختم...اشک توچشمام جمع شده بود.
زیرلب زمزمه کردم:
- آب همیشه هم مایه حیات نیست...پشت سر توکه ریخته شود مایه مرگ است!...
خیره شدم به تصویرتارماشین از پشت پرده اشکام...رفتنش وبانگاهم دنبال می کردم...اونقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک وبعد محو شد.
روم وبرگردوندم وبه سمت در ساختمون رفتم...انگار پاهام توان حرکت کردن نداشتن!...به هرسختی بود وارد ساختمون شدم ودرو بستم...دیگه طاقت نیاوردم!...دیگه نمی تونستم بیشتراز اون راه برم.به در بسته ساختمون تیکه دادم وبغضم شکست...
قطره های اشک از چشمام جاری شدن روی گونه هام سر خوردن...نمی تونستم اشکام وکنار بزنم...دیگه توانش ونداشتم!...پشت دربسته ساختمون سر خوردم وپایین اومدم...اشک صورتم وخیس کرده بود...به سختی نفس می کشیدم...کاسه آب و روی زمین گذاشتم وصورتم وبادستام پوشوندم...به هق هق افتاده بودم.
زیرلب نالیدم:
- ارسلان...دلم برات تنگ میشه... کاش نمی رفتی...کاش کنارم می موندی!...کاش می دونستی اگه نباشی دیوونه میشم...
باید قبل از رفتنش این حرفا روبهش می زدم...باید این غرورمسخره رو کنار میذاشتم وبهش می گفتم که دلم براش تنگ میشه...که طاقت دوریش وندارم...که نمی تونم نبودنش وتحمل کنم!....اگه اینا روبهش می گفتم،شاید نمی رفت...شاید از رفتن پشیمون می شد!...شاید اگه غرورم وکنار میذاشتم ارسلان الان اینجا بود...لعنت به تو!...لعنت به تو دیانا...
۲۳.۳k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.